سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به من فرمان داد تا زبان سریانی را یاد بگیرم . [زیدبن ثابت]
مرغ شیدا
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» یه روز بد

امروز روز خیلی بدی بود.اصلا فکر نمی کردم انقدر بد باشه.صبح باید می رفتم دانشگاه تا اولین امتحانم رو بدم.اما تمام دیشب نخوابیدم.تمام شب سردرد داشتم.حسابی کلافه بودم.فکرایی که توی اون لحظات به ذهنم خطور می کرد خیلی جالب بود
به خودم گفتم دانشگاه نمی رم مگه چی میشه.بعدش فکر کردم دیدم نه دانشگاه که دبیرستان نیست.بد فکر کردم برم دکتر برام گواهی بنویسه...خلاصه اینکه ساعت 10:30 شب با این امید که فردا حالم خوبه به رختخواب رفتم.اما تا صبح چشم روی هم نزاشتم.استاد ریاضی با اون هیکل درشتش مرتب جلوی چشمم مانور می داد.خیلی زور داره که امتحان ریاضی پیش داشته باشی و 4 فصل رو بزاری صبح بخونی.فکر نمی کردم که مخم ممکنه کمی هنگ کرده باشه با اعتماد به دوران دبیرستان می خواستم برم جلو...توی اون لحظات قیافه تک تک بچه ها از نظرم گذشت.مطمئن بودم که همشون خر زدن.نمی دونستم باید چی کار کنم.....تا ساعت 12 کمی خوابیدم.ساعت رو واسه 4 صبح کوک کرده بودم.اما تا ساعت 4 صبح انگار جون داشتم می دادم خیلی درد می کشیدم. این سینوسای چرکی توی زمستون هم مصیبتی شده برای من.کلی قرص و دارو و کوفت و زهر مار می خورم اما بگو دریغ از یه ذره تغییر حال.تا زمانی که قرص ها رو می خورم حالم خوبه اما به محض اینکه دارو تموم میشه درد منم شروع میشه.خلاصه اینکه 4 صبح از خواب که نه از بیداری بیدار شدم و شروع کردم اون فرمولای عجیب و غریب ریاضی رو خوندم.من هیچ وقت با ریاضی میونه نداشتم ولی بر عکس عاشق ادبیات بودم .تاریخ رو دوست داشتم و از موسیقی لذت می بردم.چیزی که الان هم بهش پایبندم.از فرمولای خشک ریاضی خوشم نمیاد برعکس عاشق حافظ و تنوع ادبیاتم.همه نوعشم قبول دارم.ادبیات و باشتان شناسی رشته های مورد علاقه ی من بودن اما خانوادم دوست نداشتن.منم بعد از کلی تحقیق عاشق علوم اجتماعی شدم.اولش دلم می خواست گرایشم برنامه ریزی باشه اما بعد از تحقیق فهمیدم پژوهشگری بهتره.منم با رضایت تمام این رشته رو زدم.بابام از رشته ی من خوشش نمیاد چون نمی دونه من آخرش چی میشم اما مامانم و خاله ام که آدمای تحصیل کرده یی هستن خیلی تشویقم می کنن .یکی دیگه از دلایل من برای قبولی توی علوم اجتماعی تعریفای خاله و شوهر خاله ام از این رشته بود.اونا خیلی خوشحالن که من دارم این رشته رو می خونم.خلاصه تا ساعت 5 صبح داشتم به فرمولا نگاه می کردم.تعجب کردم که یه کتاب به این کوچیکی چه قدر فرمول داره.آخه این نویسنه های کتاب ریاضی مخ این دانشجوهای بدبخت رو چی فرض کردن که این همه فرمول رو ریختن توی یه کتاب؟؟؟؟؟؟خلاصه اینکه ساعت 5 صبح رفتم حموم!دیگه مخم داشت می ترکید رفتم زیرآب جوش تا شاید یه کم بهتر بشه وقتی از حموم اومدم نازی خواهرم اومد پیشم.طبق روال همیشه شروع کرد به گفتن اینکه آره نیک باید خودتو به مسئولای دانشگاتون معرفی کنی به عنوان اسکلت آزمایشگاهی....و بعد شروع کرد به خنده.از تشبیهش خندم گرفت.نازی راست می گفت من از وزنی نزدیک 60 کیلو رسیده بودم به   
وزنی نزدیک به 45 کیلو.حسابی از ریخت و قیافه افتاده بودم.با همه ی بی حوصله بودنم از نازی خواستم که بره برام یه لیوان شیر بیاره و توش هم یه ذره شکر بریزه.ضعف همه ی وجودم رو گرفته بود.خلاصه اینکه وقتی شیر رو خوردم و به خودم اومدم ساعت 6 بود و من با دوستام ساعت 6:30 توی متروی حر قرار داشتیم.هوا تاریک بود به همین خاطر مامانم تا دم مترو باهام اومد.امروز توی مترو دوباره بلیط مقوایی بهمون دادن.من خیلی از این بلیطا خوشم میاد.این مسئولین هرکاری برای با فرهنگ کردن مردم می کنن.خلاصه اینه با همه ی این مسائل من راس 6:30 توی حر بودم ولی از فرزانه خبری نبود.یه لحظه گفتم نکنه رفته؟؟؟؟سریع شماره ی موبایلش رو گرفتم که دیدم خودش اومد.مدتها بود ندیده بودمش.(همش2 هفته)اما به نظرم میومد فرزانه خیلی بزرگ شده..ناراحت نبودم چون فکر و حالتام همه تحت تاثیر 4 تا استامینوفن کدئین بود.حالم تعریفی نداشت اما اونقدر دوستامو دوست دارم که شروع کردم به خندیدن.تا ساعت6:45 منتظر بهار بودیم که بالاخره اومد.با همون لبخند ژوکند همیشگی.من خیلی از لبخندای بهار حال می کردم.خلاصه سوار مترو شدیم.وقتی رسیدیم به جوانمرد دیدیم نازلی نیست...سابقه نداشت دیر کنه .10 دقیقه هم منتظر اون موندیم.بعد با شتاب هر چه تمام تر عازم ایستگاه اتوبوس شدیم تا بریم ورامین.از شانس بد یا شاید هم خوب ما اتوبوس نبود.من دیگه تا مغزم یخ بسته بود آخه ورامین خیلی سرد بود.خلاصه بعد از مدتی اتوبوس اومد و همهگی سوار شدیم از قیافه ی بهار و فرزانه میشد فهمید که فوران دانشن ولی من  ونازلی نه.من که یا خونه نبودم با وقتی هم بودم مریض بودم نازلی هم عروسیه خواهرش بود.توی اتوبوس بیشتر بچه ها مثل ما امتحان ریاضی داشتن.وقتی داشتن برای همدیگه مسائل کتاب رو تحلیل می کردن من و نازلی کپ کرده بودیم.خدایی بود که من دچار اضطراب نشدم...هیچی دیگه منی که قرار بود تا ورامین تو اتوبوس درس بخونم تا ورامین خاطرات  این 2 هفته دوری رو برای نازلی می گفتم اون هم منو همراهی می کرد.خلاصه رسیدیم ورامین.از در که وارد شدیم دیگه حساب کار دستمون اومد.همه فوران زده بودن.قیافه ها همه نشون میداد که آمادن تمام معلوماتشون رو روی ورق پیاده کنن.رفتیم دره سالن ورزشیه دانشگاه وایسادیم و شماره هامون رو دیدیم.با اینکه زمستون هم فصل خداست ولی من ازش زیاد خوشم نمیاد و اصلا باهاش میونه ندارم.جای من در قسمت ته سالن بود وقتی از در رفتیم تو آقایی که فکر کنم رئیس دانشگاه بود داشت مارو تهدید می کرد..می گفت کارت ندارید نیایید تو..موبایل دارید نیایید تو...خلاصه دلم می خواست برم اون میکروفون رو از دستش بگیرم و بکنم تو حلقش...با اینکه بنده خدا کلی تهدید کرد که حتی آوردن موبایل خاموش هم به سر جلسه تقلب حساب میشه ولی من موبایلمو خاموش کردم و گذاشتم تو جیبم.از کجا می خواست بفهمه؟هیچی دیگه پایه ی خنده ی  اون روزمون جور شد . یه همکلاسیه پسر دارم که خیلی شوته . ما بهش   می گیم (بنگلاد)چون چشماش خیلی کشیدس.ایشون جاشو پیدا نکرده بود و داشت دوره خودش می چرخید که یه دفعه رئیس دانشگاه داد زد که آخه آدمی که هنوز نمی تونه جاشو پیدا کنه چرا میاد دانشگاه..دلم می خواست برم بهش بگم مرتیکه تو که انقدر شعور نداری که خودتو معرفی کنی و بعد اونو راهنمایی کنی چرا به عنوان رئیس دانشگاه میایی.خیلی زور داره 20 نفر اونجا وایسدن دارن چایی می خورن ولی هیچکدوم شعور ندارن که این بنده خدا رو راهنمایی کنن.خلاصه اینکه همکلاسیه ما تا کمر غرق شرم شد...بعد از اینکه ورقه ها رو پخش کردن من رفتم تو کف سوالات.سوال اول رو که دیدم به خودم امیدوار شدم اما وقتی سوالات دیگه رو دیدم ....داشتم خودمو می زدم.در چنین شرایطی 4 تا قرصی که شب خورده بودم اثر کرد و من رفتم توی توهم..خوابم گرفته بود شدید.وسط امتحان دوباره رئیس دانشگاه داد زد و گفت گوشی همراهتون نباشه ها...یه همکلاسی دارم که خیلی مشنگه.بچه ی بالا شهره ولی خیلی سادس.به محض اینکه این جمله تکرار شد مثل پسرای خوب رفت و گوشیش رو گذاشت توی کیفش.تو دلم گفتم تو هیچ وقت مرد نمیشی..ما بهش میگیم دستکش قشنگ..خدایی توی کف دستکشش گیر کردیم.من با اینکه موبایلم خاموش بود ولی همش فکر می کردم رو ویبرس و داره می لرزه....دیگه فقط همینو بگم که سوال 1 رو نوشتم و دیگه نتونستم بنویسم .فرمولا تو ذهنم بود اما تاثیر قرصا کار خودشو کرده بود و من هیچی نمی فهمیدم.به سبک همه سالها شروع کردم به نوشتن چرت و پرت روی صفحه ی سوالات...واسه خودم شکل کشیدم حتی بالای برگه برای طراح سوال نامه گذاشتم که خاک بر سرت با این سوال طرح کردنت.غافل از اینکه باید برگه رو بدم.وقتی برگه رو ازم گرفتن فهمیدم وای....ولی برام مهم نبود امتحان که خراب شده بود و دیگه چیزی برای از بین رفتن نداشتم.یه چیز خیلی جالب هم اتفاق افتاد.دیشب برای زینب اس ام اس زدم که زینب جان می بینم که خر زدی.اون هم گفت آره همهی فصلارو خوندم و دارم دوره می کنمو ....یکی از دلایل نا امیدیه منم همین بود.زینب تا ساعت 10 برام اس ام اس می زد اما به جای دلداری از معلوماتش مایه می زاشت.وقتی برگه رو دادم و از سالن اومدم بیرون دیدم زینب بیرون در ایستاده..گفتم امتحان چه جوری بود؟گفت دیر اومدم رام ندادن.داشتم منفجر میشدم از خنده.خدایی بود که اتفاقی نیوفتاد.وقتی داشتم می رفتم برگمو بدم یه نگاه برگه ی بهار کردم.تمام خرایی که توی مغزش بودن روی کاغذ امتحان در حال پیاده شدن بودن.خلاصه دیدم نازلی هم بیرونه.با نازلی رفتیم توی بوفه دیدیم فرزانه و فاطمه هم اونجا نشستن.اونا هم مثل ما خیلی درخشان داده بودن.البته نتیجه بعد از دادن جواب معلوم میشه.من که مطمئنم این درس رو مشروط میشم.فاطمه و فرزانه برای خودشون همبرگر خورده بودن و حالا داشتن چایی می خوردن.من و نازلی هم 2تا همبرگر سفارش دادیم.مسئول بوفه ی ما خیلی ترکه.نون رو می زاره  و مخلفات ساندویچ رو میریزه تو کیسه!!!!!!!!!!!!!!!!!خلاصه بهار هم اومد و 5تایی عازم سر خیابون شدیم.تا رفتیم اتوبوس جوانمرد اومد دیدیم شلوغه سوار نشدیم
توی همین لحظه تمام بچه های دانشگاه ریختن تو اتوبوس.یه کم وایسادیم بعد یه اتوبوس دیگه اومد که از قضا سرویس بچه هی دانشگاه ازاد پیشوا بود.ما هم سوار شدیم و رفتیم ته اتوبوس نشستیم.درست پشت کمر من بخاری بود.احساس می کردم همون یه ذره گوشتم هم داره آب میشه.بعد دیگه رسیدیم جوانمرد و لی سوار مترو نشدیم.می خواستیم بچه هایی که زود پریدن تو اتوبوس مارو ببین کمی کف کنن.خلاصه وقتی اونا اومدن همه با هم سوار شدیم.نازلی خیلی اصرار کرد بریم سینما اما مخ من دیگه داشت می ترکید.نازلی علی آباد پیاده شد.بعدشم منو فرزانه و بهار شروع کردیم به نالیدن ازامتحان.اونا میگفتن ما هم مشروط میشیم اما ورقه هاشون چیز دیگه یی می گفت.فرزانه حر پیاده شد منم آزادی بهار هم صادقیه.وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم این بود که خبر افتادنم رو به مامانم دادم.بعدشم نماز خوندم و مثل مرده ها گرفتم خوابیدم.وقتی داشتم وضو می گرفتم خودمو تو آیینه دیدم.هیچ شباهتی به نیک چند ماه قبل نداشتم.هیچی دیگه تا ساعت 4 تخت خوابیدم ولی راس 4 گوشیم شروع کرد زنگ زدن و بعدشم تحلیل دانشگاه و....طرفای ساعت 5 بود که گفتم مامان من همین الان دیگه می میرم بریم دکتر.وقتی رفتیم دکتر برام یه آرامبخش تزریق کرد.خیلی دردم کم شد.وقتی داشتم علائمم رو برای دکتر می گفتم اون بهم گفت باید بری پیش یه متخصص اعصاب و روان.من گفتم پیش دکتر مغز و استخوان میرم.اون گفت نه.باید بری پیش یه متخصص اعصاب و روان.بهم یه دکتر رو هم معرفی کرد.همون لحظه رفتم پیشش.دکتر باهام حرف زد.خیلی احساس خوبی پیدا کردم.بهم یه قرص آرامبخش داد و گفت مرتب بیا.گفت اگه دیدی تعادل نداری بری امتحان بدی نده.بیا برات گواهی می نویسم .تصمیم دارم مرتب برم پیشش.دیگه حالم از همه چیز داره بهم می خوره.خلاصه اینکه روز بدی رو
گزروندم امیدوارم که لااقال فردا روز بهتری باشه

چند عکس از دانشگاه

کتابخانه دانشگاه

 

 

محوطه ی بیرون دانشگاه

 

 

 

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » نیکان نیا یا حقی ( دوشنبه 84/10/26 :: ساعت 8:35 عصر )
»» داستان1

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدیدو گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.
به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.
پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جائی که برادر فلجش از روی صندلی چرخ دار به زمین افتاده بود،جلب کرد.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور میکند.
برادر بزرگم از روی صندلی چرخ دارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.
برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.
مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گران قیمتش شد و به آرامی به راهش ادامه داد.
*در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند ! *
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند.اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم ، او مجبور می شود که پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » نیکان نیا یا حقی ( یکشنبه 84/10/25 :: ساعت 12:38 صبح )
»» بدگویی

هر کس بد ما به خلق گوید ما چهره ز غم نمی خراشیم
ما نیکی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » نیکان نیا یا حقی ( یکشنبه 84/10/25 :: ساعت 12:34 صبح )
»» تقدیر

هر چیز که باید بشود خواهد شد پس زیاده خواهی و خیالات را کنار بگزار خاطر زندگی کن.یا علی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » نیکان نیا یا حقی ( یکشنبه 84/10/25 :: ساعت 12:32 صبح )
»» یا ارحم الراحمین

خدا با حیا و بزرگوار است
هنگامی که کسی دستان خویش را به سوی او می گشاید،
شرم دارد آن را تهی و ناامید برگرداند.

حضرت محمد (ص)



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » نیکان نیا یا حقی ( شنبه 84/10/24 :: ساعت 7:35 صبح )
»» نکته

به یاد داشته باشید که اگر از مشکلات م را کم کنیم میشود شکلات!



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » نیکان نیا یا حقی ( شنبه 84/10/24 :: ساعت 7:34 صبح )
»» سخنان نیک

عرض کرد می خواهم برای من عذاب قبر نباشد فرمود: جامه خود را پاک نگهدار .

عرض کرد می خواهم سنگین ترین مردم باشم فرمود: از کسی چیزی نخواه.

عرض کرد می خواهم داناترین مردم باشم فرمود:از خدا بترس.

عرض کرد می خواهم دل من روشن باشد فرمود :که مرگ را فراموش مکن .

عرض کرد می خواهم روزی من وسیع گردد فرمود :همیشه با وضو باش .

عرض کرد می خواهم به آتش دوزخ نسوزم فرمود: که چشم وزبان خود را ببند.

عرض کرد می خواهم فردای قیامت ایمن باشم فرمود : میان شام و خفتن به ذکر خدا
مشغول باش .

عرض کرد می خواهم در نامه عمل من گناه نباشد و همیشه خیر و خوبی باشد فرمود: به
پدر و مادر نیکی کن .

عرض کرد می خواهم در چشم مردم خوار نباشم فرمود :پرهیزکار باش.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » نیکان نیا یا حقی ( شنبه 84/10/24 :: ساعت 7:33 صبح )
»» سخنی از گوته

آدم باید هر روز مقداری موسیقی گوش کند، یک شعر خوب بخواند، یک نقاشی قشنگ ببیند و اگر پا داد یک جمله عاقلانه نیز بگوید.

(گوته) 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » نیکان نیا یا حقی ( شنبه 84/10/24 :: ساعت 7:30 صبح )
<      1   2   3   4      
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

غروب واپسین
بدون شرح
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 13
>> بازدید دیروز: 0
>> مجموع بازدیدها: 10067
» درباره من

مرغ شیدا
نیکان نیا یا حقی
من یه آدم عاشق یک رنگی آدمی که هر کسی نمی تونه باهاش دوستی کنه اینو بگم که خیلی متغیرم یه روز آروم یه روز شلوغ یه روز عاشق..........این خصوصیت آدمایه عاشقه که متغیرن چون عاشقا دم دمی مزاجن. البته من عاشق یه نفر نیستم من عاشق یه دنیا یه خیالیم والبته بسیار رویایی برایه من هیچ چیز غیر ممکن نیست و همه چیز شدنیه ولی دیگران اینو درک نمی کنن . من با هر کسی یه جور برخورد میکنم و البته با همه صادق ولی امان از دست نا رفیق. من خیلی خیلی خیلی حساسم و اگر حتی یه کم از دست کسی برنج ام اون وقت واویلا.......در چنین شرایتی من دیگه عوض میشم . من اصلا دوست ندارم کسی رو برنجونم حتی اگر اون دشمنم باشه . رفتار آدما خیلی برام مهمه در ضمن اهل هیچ چیز هم نیستم.شمالی هم نیستم اینو گفتو که دیگه کسی نپرسه من آخرین نفر از نسله کسایی هستم که عاشق واقعین. من از دروغ متنفرم. ازآدم چاپلوس بدم میاد ولی آدمای دور من همه این شکلی هستن من عاشقه داوود مقامی وجواد یساری و عباس قادری وایرج مهدیان وشهاب هستم. من برعکس همه عاشقه خیابونای پایین شهرم چون صفایی که اون جا هست هیچ جای دنیا نیست.من یاد گرفتم باید همه ی آدما رو دوست داشت حتی اگه اونا بد باشنو و بدی کنن.نمی دونین دنیا یی که من توشم بدی نداره . همه باهم مهربونن و کسی داغ از دست دادنه عزیزاشو نداره. من با گذشته زندگی می کنم . با گذشته یی پر از خاطراته خوب. خاطراتی که دیگه تکرار نمی شه و من رو داغدار کرده.من با داوود مقامیی زندگی می کنم که20 سال پیش مرد و من رو حسرت به دله تکرار خاطراته خوب کرد.من واسه همه ی آدما با تمامه عقایدشون ارزش قا یلم حتی اگه اونا منو با عقایدم نپسندن . در رابطه با خودم فقط این می مونه که بگم دانشجوی رشته ی علوم اجتماعی هستم و از اون چیزی هم که می خونم راضیم . عاشق تنوعم . عاشق شمالم.. کلا هر چی خدا خلق کرده دوست دارم . بزرگترین عشقم هم تو زندگی خداست چون هیچ وقت منو ول نکرده هر چند من بندهی خوبی نبودم . آدم مذهبی هستم و به مذهبم خیلی علاقه دارم .دیگه چی بگم .....خب خلاصه عاشق ادبیاتم و همه نوعشو قبول دارم ............دیگه بسه دیگه سوالی داشتی بپرس ممنون نـــــــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــــک

» آرشیو مطالب
یه عمر تنهایی
سال نو

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب