دیروز جمعه بود.یا به قول معروف آدینه....صبح وقتی نماز خوندم دیگه جونی برام نمونده بود که بیدار بشینم بلافاصله خوابیدم.هر وقت که راحت به این فکر می کردم که تا ساعت نزدیک 12 بخوام یاد اقتصاد و سنگینیه کتابش فکرمو به هم می زد.خلاصه اینکخ توی این هفته امتحان کلاس کامپیوتر هم دارم فردا هم کلاسم جلسه ی آخرشه نمی دونم با این یکی باید چی کار کنم هر چند من توی کلاس شاگرد ممتازم ولی توی تئوری یه کم باید تمرین کنم.دیروز یه مناسبت دیگه هم داشت تولد شهلا بود.شهلا خاله ی منه من واقعا دوسش دارم.از نزدیکای ساعت 6 عصر مرتب به گوشیش زنگ می زدم اما کسی بر نمی داشت.حدسم می گفت یا باز گوشیشو خونه ا گذاشته یا گوشیش دست فریه.
ساعت 8 بود که شهلا رو پیدا کردم و طبق معمول شروع کردم به سر به سر گذاشتنش.بهش گفتم شهلا جونم چند ساله شدی؟
گفت:امسال که 24 ساله ولی از سال دیگه یا سال یه سال کم می کنم.شهلا علاوه بر اینکه روحیه ی بالایی داره خیلی هم شوخه.لیسانس مدیریت بازرگانی داره و بهترین پست و مقام های دولتی رو تجربه کرده.یه جورایی تو زندگیه من نقش مهمی داره.توی فامیل ما همه شهلا رو دوست دارن.منم که دیگه به قول معروف جیگر خام خورشم...دیروز کتاب اقتصاد رو تا 5 فصل خلاصه کردم اما نمی دونم با اون همه نمودار و شکل چه کنم.
دیگه هیچ اتفاقه خاصی نیوفتاد جز اینکه برای یکی از دوستام یه عالمه اس ام اس دادم بعد از 2 ساعت طرف گفت شما؟من کم بود گریه کنم چون دوستم گفته بود می خواد خطه شو بفروشه اما نگفته بود کی.خلاصه کلی از طرف معذرت خواهی کردم و کلی هم توی دلم به دوستم بد و بیراه گفتم